معنی بخل و حسد

حل جدول

لغت نامه دهخدا

بخل

بخل. [ب ُ] (ع مص) زفتی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منع کردن و امساک کردن. (از اقرب الموارد). بخیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بُخُل. بَخَل. (ناظم الاطباء). بَخل. بَخَل. (منتهی الارب). بَخَل. (از اقرب الموارد): الذین یبخلون و یأمرون الناس بالبخل. (قرآن 37/4)، ایشان که به آنچه دارند بخیلی کنند و مردمان را ببخل فرمایند [و از سخاوت بازدارند]. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 498). || بی لیاقتی. ناشایستگی. (از دزی ج 1 ص 55). || (اِ) زفتی. ضد کرم. (منتهی الارب). زفتی. ضد جوانمردی و جود. (ناظم الاطباء). تزش. (منتهی الارب). بُخُل. بَخَل. (منتهی الارب). بخل، منع از مال خویشتن و شح، بخل از مال دیگران است و گفته اند بخل ترک ایثار هنگام حاجت است و گفته اند محو صفات انسانی و اثبات عادات حیوانی است. (از تعریفات جرجانی). آز. امساک. لاَّمت. طمع. (ناظم الاطباء). ناجوان مردی. شح. ضنت. لؤم.مَلامت. مساک. مساکه. مسکه. امساک. حصر. مقابل سخاء، رادی، کرم، جوانمردی. (یادداشت مؤلف):
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
خسروانی.
بکند هردو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.
منطقی.
ببندد دهان خود از فرط بخل
که برناید از سینه ٔ او رچک.
طیان.
مکره بگه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره.
منوچهری.
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.
ناصرخسرو.
اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن.
مسعودسعد.
بجود و بخل کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست.
مسعودسعد.
که می بینم مردمان را که مرا ببخل نسبت می کنند و بخدا که من بخیل نیستم. (کلیله و دمنه).
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
خاقانی.
شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی.
خاقانی.
مگر که بخل شبی برکرم شبیخون کرد
چنانکه از صفت ناتمام او زیبد.
خاقانی.
ظلم را چون هدف جگر بدرید
بخل را چون صدف شکم بشکافت.
خاقانی.
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد و چنین گویند که آن بازرگان ببخل معروف بود. (گلستان).
که بخل و دوستی باهم نباشد.
سعدی.
ببخل چنان مشهور بود که حاتم طائی بکرم. (گلستان). اگر چه تربیت است طایفه ای بر بخل حمل کنند. (گلستان).
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریادبا فریادرس کردن چرا.
صائب (از آنندراج).
- بخل پرورد، پرورده ٔ بخل. پرورش یافته با بخل و زفتی:
خواجه وعده وفا نکرد، وفا
کی کند، هیچ بخل پروردی.
خاقانی.
- بخل زدا، زداینده و ازبین برنده ٔ بخل. زفتی زدا:
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر
بخل از دو دست جودفزایت کند نفیر.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36).
- بخل فرسا، فرساینده و ازبین برنده ٔ بخل. بخل زدا:
مر کفش را دو وصف کن که جز او
بخل فرسای و جودپرور نیست.
عنصری.
- بخل کردن، امساک کردن و زفتی کردن. (ناظم الاطباء). تبلد. (یادداشت مؤلف):
نادان که بخل می کند و گنج می نهد
مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان.
سعدی.
- بخل کش، کشنده ٔ بخل:
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش فاره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
- بخل کشتن، از بین بردن بخل. نابود کردن بخل:
بکشد شخص بخل راکرمش
سرنگون زآستان درآویزد.
خاقانی.
- بخل ورز، بخل ورزنده. بخل کننده. بخیل. زفت:
ترا از حیات کریمان چه سود
که از مردن بخل ورزان بود.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 864).
- امثال:
بخل و دوستی با هم نباشد
(بیا تا جان شیرین بر تو ریزم، که...)
سعدی.
نظیر: خواستن دل، ریزش دست. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 395).

بخل. [ب َ] (ع مص) بُخْل. (منتهی الارب). رجوع به بُخْل شود.

بخل. [ب ُ خ ُ] (ع مص) بُخْل. (ناظم الاطباء). رجوع به بُخْل شود.

بخل. [ب ُخ ْ خ َ] (ع ص، اِ) ج ِ باخل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بخیلان. و رجوع به باخل شود.

بخل. [ب َ خ َ] (ع مص) بُخْل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به بُخْل شود.

بخل. [ب َ خ َ] (ع ص) مرد بسیارزفت، وصف بالمصدر للمبالغه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


حسد

حسد. [ح َ س َ] (ع مص) بدخواهی. (دهار) (محمودبن عمر ربنجنی). بد خواستن. (زوزنی). رشگ. (لغت نامه ٔ اسدی). غیرت. بد خواستن برای کسی. (ترجمان عادل). زوال نعمت کسی را تمنی کردن. تمنی زوال نعمت از دیگری. (تعریفات جرجانی). خواهش زوال نعمت دیگری. حسودت. حسود. حسیدت. حسودی. حسادت. خلاف غبطه. نجاه. (منتهی الارب). تنگ چشمی. خاشه. تهانوی گوید: بفتح حا و سین مهملتین در لغت بد خواستن، کما فی الصراح، و در خلاصهالسلوک گوید: الحسد نزد اهل سلوک خواستن زوال نعمت محسود باشد و قیل: الذی لایرضی اهله بقسمه الواجد. و گفته اند حسد نیکوترین افعال شیطان و زشت ترین افعال انسان است. و نیز گفته اند حسد دردی است که جز مرگ دوائی ندارد. و گفته اند حسد جراحتی است که مندمل نشودمگر به هلاک حاسد یا محسود و گفته اند حسد آتشی است که آتش زنه ٔ آن حاسد است. و حکیمی گفته است: حسد در تمام احوال ناپسند است مگر تعلیم و عمل به علم و بخشش به مال و فروتنی به بدن - انتهی. و در صحائف آورده که: حسد آن است که زوال نعمت دیگری خواهد و آن در جمیع مذاهب حرام است. و اما اگر زوال آن نخواهد بلکه برخود نیز مثل آن خواهد حرام نباشد و این را غبطه خوانند، و این در میان اهل بهشت نیز خواهد بود. در مجمعالسلوک آورده که: حسد، آرزو بردن بر نعمت غیری که مخصوص بدوست و یا بر زوال نعمت غیری. پس اگر خدای تعالی شخصی را بصفتی مخصوص گرداند و شخصی دیگر آرزو دارد که آن صفت بمن حاصل شود، این را حسد گویند. چه این شخص آرزو دارد بر زوال خصوص نعمت. و اگر آرزو برد بر حصول نعمت غیری بدون زوال آن نعمت و یا خصوص آن نعمت بدان غیر، این را غبطه گویند. و این محمود است... (کشاف اصطلاحات الفنون). و با داشتن و کردن و بردن و ورزیدن و آوردن صرف شود، بمعنی رشک بردن:
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب.
ابوطاهر خراسانی.
حسد برد بدگوی در کار من
بتر شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان.
عنصری.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
حسودان را حسد بردن چه باید
به هرکس آن دهدیزدان که شاید.
(ویس و رامین).
حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد. (تاریخ بیهقی). از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند که به روی استادم برکشند... و آن طائفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد. (تاریخ بیهقی). میشنویم تنی چند به باب ایشان حسد مینمایند و ژاژ میخایند... از آن نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی ص 223).
مرکهین را خدای ما بگزید
تا بکشتش بدین حسد قابیل.
ناصرخسرو.
ناید حسد و رشک کهین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانش.
ناصرخسرو.
دست حسد سرمه ٔ بیدادی در چشم وی کشید. (کلیله و دمنه). همیشه هنرمندبه حسد بی هنران در معرض حسد افتد. (کلیله و دمنه). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید... (کلیله و دمنه). هرگاه که متقی در کار جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند. و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه).
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشی
تا ز من شیردل این نکته ٔ عذرا شنوند.
خاقانی.
وز حسد لفظ گهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان.
خاقانی.
|| مجازاً مورد حسادت. محسود علیه، چیزی که بر آن حسد برده شود:
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری.
خاقانی.
- بی حسد، بی غرض. ساده دل:
چون کنی با بی حسد مکر و حسد
ز آن حسد دل را سیاهی ها رسد.
مولوی.
- حریف حسد، حسود. حسدورز:
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.
خاقانی.
- در حسد آمدن، تحریک شدن حس حسادت در کسی:
زاغ چون بشنود آمد در حسد
با سلیمان گفت کو کج گفت و بد.
مولوی.
- راه حسد رفتن، حسادت ورزیدن:
تو ره مکر وحسد مسپری ازیراک
هرکه به راه حسد رود بسر آید.
ناصرخسرو.

حسد. [ح ُس ْ س َ] (ع اِ) ج ِ حاسد.

حسد. [ح ُ س ُ] (ع اِ) ج ِ حسود.

فرهنگ عمید

حسد

* حسد بردن
(صفت) [قدیمی، مجاز] مایۀ حسادت،
* حسد بردن: (مصدر لازم) به مال و مقام کسی حسودی کردن و زوال آن را خواستن، حسادت،

مترادف و متضاد زبان فارسی

حسد

ارشک، حسادت، رشک، بخل، غیرت


بخل

حسد، رشک، امساک، خست، زفتی، لئامت، مال‌پرستی، بخیل بودن،
(متضاد) سخاوت، کرم، بخشش، تنگ‌چشمی

فرهنگ فارسی هوشیار

بخل

بخیلی و منع کردن، امساک کردن

معادل ابجد

بخل و حسد

710

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری